معنی کن فیکون شدن

لغت نامه دهخدا

کن فیکون

کن فیکون. [ک ُ ف َ ی َ] (ع جمله ٔ فعلیه، اِ مرکب) کنایه از عالم موجودات. (آنندراج) (غیاث). کن فکان. (از ناظم الاطباء):
کجا شد آنکه بر از خاک پاک کن فیکون
نه طعنه ٔ پدرش بد نه مایه ٔ مادر.
ناصرخسرو.
چو درنوردد فراش امر کن فیکون
سرای پرده ٔ سیماب رنگ آینه گون.
جمال الدین عبدالرزاق.
قضای کن فیکون است حکم بار خدای
بدین سخن سخنی در نمی توان افزود.
سعدی.
و رجوع به کن فکان شود.
- کن فیکون شدن یا کردن، از بیخ و بن ویران و زیر و زبر شدن یا کردن. مأخوذ از قرآن بر خلاف معنی آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زیر و رو شدن. درب و داغون کردن. اساس کاری را به کلی در هم ریختن و آن را از بین بردن یا به صورت دیگر درآوردن: این زلزله شهر نهاوند را کن فیکون کرد. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمالزاده).


غلبه کن شدن

غلبه کن شدن. [غ ُ ب َ ک َ ش ُ دَ] (مص مرکب) سوراخ شدن به علت گرفتن به چیزی نوک تیز: صندلی میخ داشت پیراهنم غلبه کن شد؛ یعنی مثلث گونه ای از آن جدا شد، در حالی که از یک سوی هنوز به جامه متصل است. غلبکن شدن. رجوع به غلبکن و غُلبَه شود.


کن

کن. [ک ُ] (ع فعل امر) صیغه ٔ امر است به معنی شو (باش)، مشتق از کان یکون کوناً. و اشارت باشد به امر حق تعالی در روز ازل درباب پیدا شدن موجودات. (غیاث) (آنندراج). کلمه ٔ امراز کان. بشو. (ناظم الاطباء). بباش: کن فیکون، بباش پس بباشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ای جمع کرده مبدع کن در نهاد تو
هم سیرت ملائک و هم صورت ملوک.
ظهیر فاریابی (یادداشت ایضاً).
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 44).
رجوع به کن فیکون شود.
|| (اِ) یا کاف و نون. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). کنایه از عالم وجود و دنیا و دهر و مأخوذ از معنی اول:
رهائی ده بستگان سخن
توانا کن ناتوانان کن.
نظامی.
ز آفرینش نزاد مادرکن
هیچ فرزند خوبتر ز سخن.
نظامی.
بدیشان نمودی ره از بدو کن
معادم به «من بعضها بعض » کن.
نزاری قهستانی (دستورنامه چ روسیه ص 48).
رجوع به کاف و نون شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کن. [ک َ] (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع از «کندن ») کننده و از بیخ برآرنده و همیشه بطور ترکیب استعمال می شود مانند کوه کن یعنی کننده ٔکوه و کسی که سنگ از کوه می کند و بیخ کن یعنی از ریشه برآرنده. (ناظم الاطباء). این کلمه در ترکیب با کلمات دیگر غالباً نعت فاعلی سازد چون: بنیان کن. چاه کن.خارکن. خانه کن. قبرکن. کان کن. کوه کن. گورکن و جز اینها که در این حالت کن به معنی کننده و برآورنده است. || (ن مف مرخم) گاه نعت مفعولی سازد چون:بنه کن (کوچ با همه ٔ کسان، بنه کنده). جاکن (جاکن شدن دل، از جا کنده شدن دل). ریشه کن (ریشه کن شدن گیاه، از ریشه برآورده شدن آن) و غیره. || گاه اسم مکان برای وقوع فعلی سازد چون: جامه کن، رخت کن (هر دو به معنی بینه ٔ حمام). کفش کن (محل کندن کفش در بقاع متبرکه). و رجوع به همین ترکیبها شود. || (مزید مؤخر امکنه) در: دجاکن. خرکن. جرواتکن. خدیمنکن. آب کن. رسکن. ورکن. ماشتکن. کاشکن... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

کن. [ک ُ] (نف مرخم) (ماده ٔ مضارع از «کردن ») کننده و آنکه کاری را می کند مانند: در میان کن، یعنی آنکه در میان می آورد. (ناظم الاطباء). در ترکیب با کلمات دیگر صفت فاعلی سازد: آب بخش کن. آب خشک کن. آتش سرخ کن. بخاری پاک کن. تیغتیزکن. جاده صاف کن. چائی صاف کن. چاقوتیزکن. چشم پرکن. خانه خراب کن. خفه کن (درسماور). دوده پاک کن. روغن داغ کن. زنده کن. سرخشک کن. سبزی پاک کن. شیشه پاک کن. کارکن. کارچاق کن. کاردتیزکن. گلوترکن. گوش پاک کن. لوله پاک کن. گزارش کن. ماهوت پاک کن. ماهی سرخ کن. مبال پاک کن. مدادپاک کن. مرکب خشک کن. نکوهش کن. نوازش کن. نیایش کن. ویران کن... (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به همین ترکیبات شود.

کن. [ک ُ] (اِ) مخفف کون است که نشستگاه باشد. عربان دبر خوانند. (برهان) (آنندراج). کون باشد. (اوبهی). کون و دبر. (ناظم الاطباء).کون بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 403):
سبلت چو کن مرغ کن و کفت برآور
بنمای به سلطان کمر ساده و ایزار.
حقیقی (از لغت فرس چ اقبال ص 403).
رجوع به کون شود.

کن. [ک َ] (اِ) درخت. || جای درختناک و انبوه از درخت. || نیزه ٔ ماهیگیری. || چنگال ماهیگیری. (اشتینگاس) (ناظم الاطباء).

فرهنگ فارسی هوشیار

کن فیکون شدن

زیر و زبر شدن ویران گشتن


کن فیکون

کنایه از عالم موجودات، از بیخ و بن ویران کردن و زیر و رو شدن، اساس کاری را بکلی در هم ریختن و آنرا از بین بردن و بصورت دیگر در آوردن


غلبه کن شدن

(مصدر) گیر کردن جامه به میخ یا چیز نوک تیز دیگری و پاره شدن آن چون مثلثی که دو ضلع آن از اصل جدا شده و یک ضلع بجامه پیوسته باشد.

حل جدول

کن فیکون شدن

زیر و زبر گشتن

فرهنگ عمید

کن فیکون

باش پس می‌باشد،
(صفت) [مجاز] سرعت جریان امر الهی،
[مجاز] خراب و ویران، زیروزبر،
* کن‌فیکون شدن: (مصدر لازم) [مجاز] زیروزبر شدن، منهدم شدن،

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

کن فیکون

زیر و رو، زیر و زبر

کلمات بیگانه به فارسی

کن فیکون

زیر و رو - زیر و زبر

فرهنگ معین

کن فیکون کردن

(کُ. فَ یَ. کَ دَ) [ع - فا.] (مص م.) زیر و رو کردن، ویران کردن.

معادل ابجد

کن فیکون شدن

590

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری